عشق پاک -عشق-عشق پاک-پاک-عاشق-عاشق دلخسته-عشق واقعی-پاک ترین عشق-مهربون- دختر پسر-عشق و عاشقی-دلشکسته-بزرگ ترین سایت عاشقانه -عشق-عشق پاک-پاک-عاشق-عاشق دلخسته-عشق واقعی-پاک ترین عشق-مهربون- دختر پسر-عشق و عاشقی-دلشکسته-بزرگ ترین سایت عاشقانه

بهترین مطالب عاشقانه

عشق پاک

( عشق| عشق پاک |دلشکسته | عشق واقعی |)



 هر روز یک نقاب به صورت داشتی..کاش از اول می گفتی

دلت پیش دیگری است..شاید با رفتنت کنار می آمدم...

 

یک شنبه 2 تير 1392 17:39 |- سعید -|

 آدمي كه منتظر است هيچ نشانه اي ندارد هيچ نشانه ي خاصي ندارد

!! فقط با هر صدايي بر مي گردد...

یک شنبه 2 تير 1392 17:38 |- سعید -|

 برنج سرد را مي‌توان خورد، چاي سرد را مي‌توان نوشيد،

اما نگاه سرد را نمي‌توان تحمل کرد

یک شنبه 2 تير 1392 17:36 |- سعید -|

 لا لا لا بخواب دنیا خسیسه 
واسه کمتر کسی خوب می نویسه
یکی لب هاش همیشه غرق خنده ست
یکی چشماش تو خواب هم خیسه خیسه

یک شنبه 2 تير 1392 17:35 |- سعید -|

 از کسي که دلش گرفته ....
نپرسيد چرا ،..... ؟
آدمـها وقتي دليل ِ ناراحتي ـِشان را نميتوانند بيان کنند ....
دلشان مي گيرد.....

یک شنبه 2 تير 1392 17:34 |- سعید -|

 لحظه هايت را با كسي سر كن كه در نبودش, خاطراتش خلوتت را زيباكند

یک شنبه 2 تير 1392 17:33 |- سعید -|

 دخترک برگشت.
چه بزرگ شده بود!
پرسیدم: پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد .گونهاش آتش بود، سرخ، زرد . . .
گفتم: میخواهم امشب
با کبریتهای تو، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید . . .
گفت: کبریتهایم را نخریدند،
سالهاست تن میفروشم ،
میخری؟

 

یک شنبه 2 تير 1392 17:30 |- سعید -|

 نه بخند :
خنده دار است اما واقعیت است
محبتت را میگذارند پای احتیاجت،
صداقتت را میگذارند پای سادگیت،
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت،
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت،
 و وفاداریت را پای بی کسیت،
و آنقدر تکرار میکنند که خودت
باورت میشود که تنهائی و بیکس و محتاج

 

یک شنبه 2 تير 1392 17:25 |- سعید -|

 تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد 
حیف باشد که تو باشی مرا غم ببرد ... 
.....

یک شنبه 2 تير 1392 17:14 |- سعید -|

 آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ...

شقایق را نشانم دهید ، قصد زندگی دارم

یک شنبه 2 تير 1392 17:11 |- سعید -|

باز هم کوچه مهتاب
باز هم شعر این کوچه غمبار
دله من تنگ است مثل یک کوچه خالی
ای فریدون تو کجایی که بگویی
از دلو یار منو چشم سیاهش
... بس که گفتی آب آیینه عشق گذران است
به خدا دیدم،که دلش با دگران است
سوگند به آیین نیازم
که گذشتم مثل تو
من از آن کوچه
آن شبو شب های دگر هم.
..........

 

یک شنبه 2 تير 1392 17:3 |- سعید -|

 غروب شد...

خورشيد رفت...

آفتابگردان بدنبال خورشيد مي گشت...
... ...
ناگهان ستاره اي چشمک زد...

آفتابگردان سرش را پائين انداخت...

"گل ها هر گز خيانت نمي کنند...

یک شنبه 2 تير 1392 17:1 |- سعید -|

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !
...
شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

چیزهایی مثل ِِ

آینده

رفتن

ماندن

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن

 

یک شنبه 2 تير 1392 16:58 |- سعید -|

 خواستم بگویم که کیستم...دیدم نگفتن بهتراست!
آنکه با من نمی ماند، همان بهتر که نشناسد مرا...
آنکس که می ماند، خود خواهد شناخت

 

یک شنبه 2 تير 1392 16:56 |- سعید -|

 مــن خــود به چشمِ خويشتن ديدم كه جانــــــــم مي رود . . .!

یک شنبه 2 تير 1392 16:55 |- سعید -|

 يادسهراب بخير
آن سپهری که تالحظه خاموشی گفت
تومرایادکنی یانکنی باورت گربشود گرنشود حرفى نيست
امانفسم مي گيرد درهوايى كه "نفس هاى" تونيست.


 

یک شنبه 2 تير 1392 16:52 |- سعید -|

زندگی باید کرد ! گاه با یک گل سرخ ،
گاه با یک دل تنگ ،
گاه باید رویید در پس این باران ،
گاه باید خندید بر غمی بی پایان 
زندگی باید کرد

 

یک شنبه 2 تير 1392 16:48 |- سعید -|

در نقاشی هایم تنهاییم را پنهان می کنم
در دلم دلتنگی ام را ...
در سکوتم حرفهای نگفته ام را ...
در لبخندم غصه هایم را ..
دل من چه خردسال است
ساده می نگرد ...
ساده می خندد ...
ساده می پوشد ...
دل من
مثه همین عکس مقواییست
ساده می افتد...
ساده می شکند....
ساده می میرد....

 

 

یک شنبه 2 تير 1392 16:46 |- سعید -|

 بگذار‌ نقاشی‌ کنم
عالمی فراتر از بعد زمان
پر از نشاط
پر از سرور
پر از خنده‌ها‌یی از عمق وجود
در همان لحظه‌های کودکی
که تو چشم میذاشتی و
من پشت همان دیوار قائم میشدم
من در این عالم از تمام غمها فارق میشدم ...

یک شنبه 2 تير 1392 16:42 |- سعید -|

این روزها، همه فروشنده شده اند
من شعرهایم را می فروشم
دخترک هفت ساله، گل هایش را می فروشد
آن مرد چهل ساله، کلیه اش را
و زیباتر از همه
آن زن سی ساله، اندامش را
راحت بخوابید...

 

یک شنبه 2 تير 1392 16:39 |- سعید -|

 خدایا.....
خط و نشان دوزخت را برایم می کشی
جهنم تر از این جا جایی را سراغ ندارم 
خدایا ؛
بی خانمانم ؛ حواست هست ؟ — ‏

یک شنبه 2 تير 1392 16:38 |- سعید -|

 ای بی خبر از سوخته و سوختنی 
عشق آمدنی بود نه آموختنی

یک شنبه 2 تير 1392 16:37 |- سعید -|

SaeiD_Yavari