لا لا لا بخواب دنیا خسیسه
واسه کمتر کسی خوب می نویسه
یکی لب هاش همیشه غرق خنده ست
یکی چشماش تو خواب هم خیسه خیسه
از کسي که دلش گرفته ....
نپرسيد چرا ،..... ؟
آدمـها وقتي دليل ِ ناراحتي ـِشان را نميتوانند بيان کنند ....
دلشان مي گيرد.....
دخترک برگشت.
چه بزرگ شده بود!
پرسیدم: پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد .گونهاش آتش بود، سرخ، زرد . . .
گفتم: میخواهم امشب
با کبریتهای تو، این سرزمین را به آتش بکشم !
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید . . .
گفت: کبریتهایم را نخریدند،
سالهاست تن میفروشم ،
میخری؟
نه بخند :
خنده دار است اما واقعیت است
محبتت را میگذارند پای احتیاجت،
صداقتت را میگذارند پای سادگیت،
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت،
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت،
و وفاداریت را پای بی کسیت،
و آنقدر تکرار میکنند که خودت
باورت میشود که تنهائی و بیکس و محتاج
باز هم کوچه مهتاب
باز هم شعر این کوچه غمبار
دله من تنگ است مثل یک کوچه خالی
ای فریدون تو کجایی که بگویی
از دلو یار منو چشم سیاهش
... بس که گفتی آب آیینه عشق گذران است
به خدا دیدم،که دلش با دگران است
سوگند به آیین نیازم
که گذشتم مثل تو
من از آن کوچه
آن شبو شب های دگر هم.
..........
غروب شد...
خورشيد رفت...
آفتابگردان بدنبال خورشيد مي گشت...
... ...
ناگهان ستاره اي چشمک زد...
آفتابگردان سرش را پائين انداخت...
"گل ها هر گز خيانت نمي کنند...
برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬
دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…
و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !
...
شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛
میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود
فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم
احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم
چیزهایی مثل ِِ
آینده
رفتن
ماندن
حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن
خواستم بگویم که کیستم...دیدم نگفتن بهتراست!
آنکه با من نمی ماند، همان بهتر که نشناسد مرا...
آنکس که می ماند، خود خواهد شناخت
يادسهراب بخير
آن سپهری که تالحظه خاموشی گفت
تومرایادکنی یانکنی باورت گربشود گرنشود حرفى نيست
امانفسم مي گيرد درهوايى كه "نفس هاى" تونيست.
زندگی باید کرد ! گاه با یک گل سرخ ،
گاه با یک دل تنگ ،
گاه باید رویید در پس این باران ،
گاه باید خندید بر غمی بی پایان
زندگی باید کرد
در نقاشی هایم تنهاییم را پنهان می کنم
در دلم دلتنگی ام را ...
در سکوتم حرفهای نگفته ام را ...
در لبخندم غصه هایم را ..
دل من چه خردسال است
ساده می نگرد ...
ساده می خندد ...
ساده می پوشد ...
دل من
مثه همین عکس مقواییست
ساده می افتد...
ساده می شکند....
ساده می میرد....
بگذار نقاشی کنم
عالمی فراتر از بعد زمان
پر از نشاط
پر از سرور
پر از خندههایی از عمق وجود
در همان لحظههای کودکی
که تو چشم میذاشتی و
من پشت همان دیوار قائم میشدم
من در این عالم از تمام غمها فارق میشدم ...
این روزها، همه فروشنده شده اند
من شعرهایم را می فروشم
دخترک هفت ساله، گل هایش را می فروشد
آن مرد چهل ساله، کلیه اش را
و زیباتر از همه
آن زن سی ساله، اندامش را
راحت بخوابید...
خدایا.....
خط و نشان دوزخت را برایم می کشی
جهنم تر از این جا جایی را سراغ ندارم
خدایا ؛
بی خانمانم ؛ حواست هست ؟ —
SaeiD_Yavari |